جدول جو
جدول جو

معنی یک بار - جستجوی لغت در جدول جو

یک بار
(یَ / یِ)
دفعۀ واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت:
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.
سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی ؟!
؟
، یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کره. دفعه. تاره. مره. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
- به یک بار، یک باره. یک بارگی. ناگهان: یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار ازوی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص 143).
نمی دانم دگر اینجا به ناچار
چوخر در گل فروماندم به یک بار.
عطار.
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت
مرا خود به یک بار خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
چشمت به تیغ غمزۀ خونخوار برگرفت
تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت.
سعدی.
عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار درگرفت.
سعدی.
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار.
سعدی.
ز روی کار من برقع درانداخت
به یک بار آنکه در برقع نهان است.
سعدی.
، بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) :
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم.
صائب
لغت نامه دهخدا
یک بار
یکدفعه مقابل دوبار، یکمرتبه دفعتا واحدتا، بی خبر غفلتا: ... وتا چندکرت این معنی اورا عادت شودتاناگاه یکبارش ببندد وبکشند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیک یار
تصویر نیک یار
(دخترانه)
دوست مشفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یک بند
تصویر یک بند
پشت سرهم، یک نفس و بدون درنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک بسی
تصویر یک بسی
یک بارگی، همگی، جملگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لک دار
تصویر لک دار
چیزی که بر آن لک افتاده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک زبان
تصویر یک زبان
هم صدا، هم آواز، هماهنگ، متفق
یک زبان شدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن
یک زبان گردیدن: کنایه از هماهنگ شدن، متحد شدن، با خلوص نیت رفتار کردن، یک زبان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک سوار
تصویر یک سوار
تک سوار، یکه سوار، یکه تاز، کنایه از آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
مقابل گران بار، کسی که بار سبک بر دوش داشته باشد، حیوان بارکش که بارش سبک باشد، کنایه از شخص فارغ و آسوده و بی خیال و مجرد، برای مثال در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسی ست / آن به کزاین گریوه سبک بار بگذری (حافظ - ۹۰۰)، از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش / کاندراین دیر کهن کار سبک باران خوش است (حافظ - ۱۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک بار
تصویر اشک بار
کسی که پی در پی گریه می کند، گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، اشک فشان، گریه گر، گریه مند، اشک ریز، اشک باران، گریه ناک، گرینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم بار
تصویر غم بار
غم بارنده، غم آور، غم انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
ناگهان، یکسره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک بارگی
تصویر یک بارگی
ناگهانی، همگی
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
در اصطلاح بنایان، به معنی برابر و مساوی. یک نواخت. هم باد. (یادداشت مؤلف). در یک امتداد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ / رِ)
ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتهً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.
فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی ؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی، یک باره. به یک دفعه. ناگهان:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی.
فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منعایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص 43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص 60).
، همگی. تماماً. جملگی. (ناظم الاطباء). بالتمام. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلاً. (یادداشت مؤلف) : چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی).
چنانشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.
اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. (منتخب قابوسنامه ص 169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص 593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم.
نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.
نظامی.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.
نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.
نظامی.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.
عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی.
سعدی.
- به یک بارگی، یک باره. بالتمام. به کلی:
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
نشستند هردو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی.
فردوسی.
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را توباشی به کین بارگی.
فردوسی.
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی.
فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی. (تاریخ بیهقی). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیاراز ایشان به فنا بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی.
نظامی.
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی.
نظامی.
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی.
نظامی.
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی.
سعدی (بوستان).
- ، اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ:
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی.
فردوسی.
، در دم. فوراً:
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی.
فردوسی.
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رَ / رِ)
منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار:
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره، کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن، کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را:
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت (طاقدیس) چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
فردوسی.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن.
فردوسی.
، بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره فرودآید دیوار.
رودکی.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
منجیک.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم.
فردوسی.
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان.
فردوسی.
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.
فردوسی.
خونشان همه بردارد یک باره وجانشان
واندرفکندباز به زندان گرانشان.
منوچهری.
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص 169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش.
نظامی.
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری.
نظامی.
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.
نظامی.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه.
نظامی.
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
سلمان ساوجی.
، همه با هم. متفقاً. همگی:
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی.
فردوسی.
برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
، قطعاً. (یادداشت مؤلف) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی.
منوچهری.
، بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف)، بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً:
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست.
کمال الدین اسماعیل.
، نتیجهً. مآلاً:
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور.
سعدی.
، تارهً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعهً. ناگهان:
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.
نظامی.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین.
نظامی.
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی.
، به کلی. به طور دائم:
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- به یک باره، ناگهان. دفعهً. تارهً:
همان تشنۀ گرم را آب سرد
پیاپی نشایدبه یک باره خورد.
نظامی.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.
نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست.
نظامی.
- ، کاملاً. به تمامی:
روا نیست خلقی به یک باره کشت.
سعدی.
- ، به کلی. به طور قطع:
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی.
منوچهری.
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از نیک کار
تصویر نیک کار
آنکه خوب کار کند، نیکو کار نیکو کردار: مقابل بد کار بد کردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک باز
تصویر نیک باز
آنکه کارهای نیک کند: نیکو کار
فرهنگ لغت هوشیار
پرتقال یا خربزه یا سیب یا هندوانه لکدار، قسمتی از میوه که فاسد و تباه شود آنچه لک دارد، قسمتی از میوه که بر اثر ضربت فاسد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم بار
تصویر غم بار
آنچه غم بارد غم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سوار
تصویر یک سوار
دلاور، یکه سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک جور
تصویر یک جور
یکدست مانندهم، یکسان
فرهنگ لغت هوشیار
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر بار
تصویر شکر بار
شکر ریزنده، بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکربار
تصویر شکربار
بسیار شیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط بار
تصویر خط بار
سمیره بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبک بار
تصویر سبک بار
آسوده، راحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریز بار
تصویر ریز بار
ابری که) ریزی بریز بر، باران تند دارای قطرات ریز
فرهنگ لغت هوشیار
درختی که بار بسیار دارد پر میوه پر ثمر مقابل کم بار، که شار و غش بسیار دارد (زر و سیم و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک بارگی
تصویر یک بارگی
ناگهان ناگهانی، بکلی سراسر، دفعتا یکجا یکباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
یک دفعه، ناگهان، بکلی
فرهنگ لغت هوشیار
متوالیاً، مدام، دایم پشت سرهم یک نفس بدون درنگ: پشت دستگاه دودکش می نشست و یک بند ناله کسالت آور و غم افزای آنرا بگوش همسایگان می رساند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکبار
تصویر یکبار
یک دفعه، مقابل دو بار، بی خبر، غفلتاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پر بار
تصویر پر بار
پرثمر، غنی
فرهنگ واژه فارسی سره
یک مرتبه، ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی